دو سه روز مونده به امتحان و بخاطر تست زدن یکی از مسرا میرن خونه مامانم که خونه خلوت باشه وقتی هر دو با همند صدای بازیشون بلنده و نمیشه تمرکز کرد. امروز فسقلی جانم داوطلب شد بره مامانم خونه برادرم مهمون بودن و فسقلی هم خوش خوشانش شد و رفت اونجا. دوبار بهش زنگ زدم حرف زدم و الان که نه شب هست واقعا دیگه دلتنگیم اذیت میکنه انقدر دلتنگشم که ابدا نمیتونم تمرکز کنم. زنگ زدم که بچموو بیارین با دایی جونش رفته ددر. شازده هم بدتر از من هی میگه نمیخوام تنها باشم داداشم کو؟
هیچ وقت فکر نمیکردم که با این همه فشاری که رومه بابت دوتا بچه کوچیک وقتی یکیشون از من فقط چند ساعت دوره میترکم به معنی واقعی کلمه تو دلم رخت میشورن و الان قشنگ به حالت تهوع رسیدم هشداری که همیشه به من میگه اوضاع رسیده به خط قرمز. فسقلی جونم تو شادی خونمون هستی
خب امروز اخرین روز سال نود و هفت هست و من به شدت از عملکردم در سال نود و هفت راضی بودم. امتحان زبانم رو انداختم هفده فروردین و فارغ از نتیجه امتحان هر چی که باشه شروع سالم رو میزارم بعد از ۱۷. کل عیدم مرخصی گرفتم تا کمی منسجم تر رو چیزایی که یاد گرفتم تمرکز کنم و برم برای امتحان. اهداف امسال و دستاوردهای سال پیش کاملا مشخصن و میزارم بعد ۱۷ با فکر باز بنویسم.
گاهی هوا یه جوریه که انگار بهاره و همون لحظه به هزار دلیل نامعلوم غمگینی تلنبار شنیدن یک واقعیت شرم اور حتی به شوخی، مهمونی های ناخوانده و عقب ماندن از برنامه، جا ماندن گوشی همسر جان و رفتنش به ماموریت، به صدا دراومدن زنگ خانه و باز هم عقب ماندن، دلتنگی برای همسر، دلتنگی برای یک دل سیر بازی با بچه ها، دلتنگی برای یه دل سیر حرف زدن با رفیق جانم، بهانه ها و تزهای من دراوردی مهد بچه ها و چه و چه و چه جمع میشوند که من همه اشان را با تفت دادن زرشک توی کره بشورم و ببرم ولی شسته نمیشود و نمیرود و مثل همه اونایی که برای هر کارشون عذر و توحیه و دلیل میارن واسه کار احمقانه ام میخوام توجیه بیارم که به خودم میگم خودت باش خودتو فریب نده و دیگه از این تزای روشن منشانه که وقتی دو تا ادم بالغ تو خیابون دعواشون میشه و به جون هم میافتن رو میبافی رو نده!!!!!
حالم از خودم و هورمون و هزار تا توجیه بدتر از گناه به هم میخوره. باید بزرگ شم همینو بهونه کن بزرگ شو! فقط کمی بزرگ شو به جای اینکه صداتو بلند کنی و به یه کوچولوی یک متری بگی بزرگ شو! در واقع این منم پر از نیاز و پر از ضعف و اون کوچولوی یک متری معلم منه که منو بزرگ کنه. لطفا تلاشتو بکن که بزرگ شی تو بهترین و معصوم ترین معلم دنیا رو داری
ظرفها رو میشورم که فردایی که فقط و فقط مال خودم است وقتم بابتش نرود و صد البته خانه مرتب سرحالترم کند. نورها رو کم میکنم شجریان میگذارم. بوی کباب تابه ای ساعت ۱۲ شب میچسبد.
قرار است فردا و پس فردا بابت استعلاجی بمانم منزل و بچسبانمش به جمعه. خوب است با حال نزارم عاشق حال فردایم هستم.
همسری جلوی میوه فروشی محبوبش پارک کرده واسه خرید میوه محبوبش. به پسرا ماه کامل رو نشون میدم که عجیب به زمین نزدیکه و پشت ساختموناست. همسری رو میبینم که هنوز داره میوه انتخاب میکنه. ماه رو نگاه میکنم کلا اومده بالا و چه هایلایت سرعت گذر زمان رو به رخم میکشه
هر لحظه در حال دویدنم و انگار رسیدم به یک سوم آخر پیست دو میدانی ولی با یه حس خوب و پر انرژی
دیروز اگه نیم ساعتم وقت اضافی میاوردم امضاها رو هم میگرفتم ولی از کل پروژه تدوینام فقط امضاهاش موند. یه حس سبکی شبیه تموم شدن امتحاناتم داشتم. الانم که تو سازمانم منتظر جلسه ملیم.
آخر هفته هم مشغول عروسی امیرحسین بودیم که خیلی عروسیشون قشنگ بود و خیلی هم وقت ما رو گرفت ولی هر چی بود تموم شد و میتونم بگم الان دیگه میشه فول تایم زبان رو ادامه داد. به امید خدا یه ماه توپ بخونیم و امتحان رو بدیم و تموم شه
روزا به سرعت برق و باد میگذرن. انقدر سریع که حس می کنم هر روز پنج شنبه هست. چشم رو هم میزارم پنج شنبه بعدی رسیده. جمعه رو کلا درگیر لیستنینگ بودم وسطاش هم دایما شازده و فسقلی رو بغل میکردم با اینکه دایما کنارم هستن ولی به شذت دلتنگشون میشم. با این هوای خنک و بارونی برای شام عدسی درست می کنم و ساعت که نزدیک هشت میشه به صوت اتومات میرم موهامو شونه می کنم کمی رژ لب قرمز و یه لباس که بهش بیاد. بعدشم کمی از ادکلن روزای دوستیمون میزنم به موهام و یادم میافته که چه خوبه هنوز بعد این همه این سال برای هم بی تفاوت نشدیم و الان چندین و چند ساله که همین کارا رو نزدیک رسیدن همسری به خونه انجام میدم. بعد از شام هم همسری خودشون آشپزخونه رو مرتب می کنن و من همچنان پای لپ تابم رو میزغذاخوریم!!!
الانم که مراسم اداره هست و مثل هرسال نمیرم مراسم و این تنهایی و خلوت اداره رو دوست دارم. حسابی مشغول تمرینای لیستیتنگ بودم و یه چایی دم کردم و حس امروز قشنگمو ثبت کردم.
خب سال ما از ۱۸ فروردین شروع شد و همین یه مورد یکی از تصمیمات امسالمه که واسه انجام یه کار، کارای دیگه رو تعطیل نکنم. خب من در بدترین شرایط ممکن روحی ووجسمی رفتم سر امتحان در حدی که متنو می دیدیم و میخوندم ولی هیچی تو ذهنم راجع به چیزی که میبینم نمیومد. توی دونه دونه سلولهای مغزم حس خلا داشتم. نتیجه امتحانی که دوشب بیدار باشی در کل روزشم اعصاب خوردی داشته باشی بدون صبحانه و در بدترین حالت جسمی یه خانوم بری از قبل کاملا مشخصه و کاملا به دید یه تجربه بهش نگاه میکنم و از همین الان تو فکرشم که چقدر بازه بزارم برای امتحان بعدی. نه حس ناراحتی و نه حس پشیمانی ندارم و از این بعد وجودیم خوشم میاد. استارت ۹۷ که اهداف سال جدید رو نوشته بودم به همشون رسیدم فقط یک چیزی که بیشترین انرژیم رو در ۹۷ روش گذاشتم جزو اهدافم نبود و یک مورد از اهداف ۹۷ هم که گسترش لقمه بود کلا خط خورد. از اواخر فروردین ۹۷ استارت فک مهاجرت به ذهنمون خطور کرد برای بار هزارم و من شروع به اپلای به چندتا کشور تو انگلیس کردم و چندمورد مصاحبه موفق هم داشتم و یه کم همه چی برام ریلکس شد که چه راحته. بعد به این نتیجه رسیدم اگه هدفم کاناداست یکراست برای همونجا اقدام کنم. رو پروژه پذیرش تحصیلی با هزینه خودم فک کردم و نهایتا با آشنایی با شخصی که در عرض یک هفته بعد سابمیت دعوتنامه گرفت تشویق شدم که این روشو برم و فقط باید نمره زبان میاوردم. از پاییز ۹۷ شروع کردیم به زبان که شروعش مصادف با شروع پروژه استانداردهام بود و نشد موازی پیش بریم تا آخر دی ما تمام وقت رو استانداردها کار کردم که به عمرم به این سنگینی برنداشته بودم و بعدش هم موازی هم زبان هم استاندارد. دوبار معلم زبان عوض کردم و هر دو رو در حد ۳ جلسه رفتم کلا نمیدونستن آیلتس چیه و دغدغشون فقط این بود که از ما پول بگیرن اینم از خوش بختی های زندگی در شهرستان!!! تا اینکه تصمیم گرفتم از تکنولوژی استفاده کنم برای دور زدن تحریمهای در شهرستان بودنم و کورس انلاین خریدم و هر چند از کیفیت این کورس در برابر کلاس های حضوری نمیتونم اظهارنظر کنم ولی دریچه جدیدی به چشم باز کرد و ما تازه فهمیدم آیلتس چیست و چی میخواد بنابراین با شلوغی اسفند زبان ما جدی شروع شد و مصادف با تعطیلات عید که یه بخشیش ناخودآگاه از کنترل ما خارج بود ادامه پیدا کرد و با اینکه از نظر خودم آمادگی کامل داشتم بخاطر یک اشتباه در مورد روزهای قبل امتحان همه به باد رفتن نمیخواهم کسی را قضاوت کنم و من مسیول رفتار دیگران و ناجی و مصلح اونها نیستم و خدا رو شکر به این درک رسیده ام که مشکل از اونها نبوده مشکل از من بوده میتونستم نرم اونجا! هر چه بود گذشت و من فهمیدم آیلتس راحت تر از غولی بود که در ذهنم ساخته بودم و مصمم ترم با نمره بالاتر
امسال سال بچه هاست بیشترین وقت و انرژیم برای بچه هاست.
امسال باید روی مهارت نقاشی و دست به قلم شدن شازده کار کنم
امسال شازده طبق علایقش به کلاس موسیقی میره
امسال به بدنم از دو بعد ارزش قایل میشم هر چیزی رو نمیخورم و ورزش منظم خواهم کرد.
امسال دعوتنامه از کشور مقصد را خواهم گرفت و پروسه بعدی در خصوص ارتقای مهارت رو شروع خواهم کرد.
امسال هر روز حداقل یکساعت مفید با زبان خواهم گذراند چون زبان مورد نیازم برای زندگی آیندم است.
امسال جابجایی به خونه جدید خواهم داشت.
امسال به راحتی توانایی نه گفتن را خواهم داشت و از آدمای با انرژی منفی و که بار مثبتی به زندگیم اضافه نمیکنن فاصله خواهم گرفت
فاصله زمانی جغرافیای من و جایی که قراره خونه بعدیم باشه جوریه که وقتی اونا وسط خواب نازن ما خسته از کار برگشتیم. من استرس ساعات باقی مانده رو دارم و اون تو خواب نازه. حرفای بینمون میتونه زندگی منو از این رو به اون رو کنه ولی برای اون شاید فرقی نداشته باشه. همشم ته دلم میگم اگه بشه خوب میشه و حس میکنم بعدش چه راحتم. لحظه موعد میرسه و حرفاش همونی میشه که قراره زندگی من رو از این رو به اون رو کنه. دو سه تا جیغ خوشحالی میکشم و تموم میشه و وجودم پر از استرس میشه. اول از همه زبانی که یهوو متوجه شدم نمره بالاتری میخواد و بعدش جزییات مدارک. در حدی استرسم بالاست که حتی نمی تونم تمرکز کنم. شماره یک روانپزشک رو پیدا کردم که برای این دو سه هفته بهم دارو بده که استرسم رو کنترل کنم به کارام برسم. حجم کارا زیاده و با وجود دو تا بچه و همسری که به شدت سرش شلوغه واقعا رو ثانیه ها هم حساب باز میکنم. یک ربع مونده به کلاس موسیقی شازده میگم لباس بپوشه و تا حاضر شه همزمان شونصدتا کار عقب افتاده رو میخوام هندل کنم که تو این یه ربع جا شه. شام میپزم بشقاز نهار بچه ها رو جمع میکنم ظرف میشورم رو میز دستمال میکشم و به فسقلی میگم اسباب بازیاشو جمع کنه. شازده هم وقتی خواست فلاکس اب مونده از مسافرت رو ببره بالا درش باز میشه و کل آب میریزه رو پارکت. واسه این یکی زمان نذاشته بودم و زمان مرتب کردن اتاق خوابا رو دادم بهش و هر چی بود اونم تموم شد در حالیکه دارم تو دلم حرص میخورم که بچه ها نفهمن. قسمتای خیلی خوشگل و مثبتی هم هست ولی دلم میخواد سختی این روزا رو ثبت کنم یادم نره دارم تلاش میکنم واسه هدفم و منتظرم میوش رو ببینم
مدت ها بود حالم خراب بود نمی تونستم بفهمم از چیه و به هر چی مشکوک میشدم روش زوم میکردم که ببینم متهم اصلی خودشه یا نه و جالبه میدونستم چی داره حالمو خراب تر می کنه. در یک لحظه تلگرام و اینستاگرام رو پاک کردم. حس میکردم دلم فقط و فقط خودمو و دنیای اطراف خودمو میخواد. فرداش حس سبکی داشتم و یه سری چیزها رو میدیدم که همیشه از چشمم غافل بودن. من خیلی آدم اهل سوشال مدیا نبودم و نیستم ولی ین تصمیم به شدت در روش زندگی و فکر من تاثیر داشت. یه مدت بعد بغض داشتم و دلم برا دوستانم تنگ شده بود دوستای مجازی که حقیقی تر از هر دوست واقعی ای بودن. دوست داشتم دردشو تحمل کنم و الان هم دارم تحمل میکنم با این درد بزرگ میشم و این حس رو دوست دارم. پاک کردن دو تا اپلیکیشن بیخود تو گوشیم حس زندگی واقعی رو بهم داد یه جوری انگاری با اونا یه زندگی و ادما و جریانات موازی با زندگی واقعیت داری و از نظر روانی بار زیادی رو ذهن هست. داشتم برای بچه ها کتاب شب میخوندم و کل روزم رو مرور کردم و چقدر راصی بودم از کارهایی که با هم کردیم و همیشه ازشون غافل بودم با بهونه نداشتن وقت و بهتره بگم هدر دادن وقت در نت.
دو هفته ای میشه که تو خونه جدید مستقر شدیم. همون تیپ خونه ای که همیشه تو رویاهام مصور میشد همون محله ای که واقعا دوست داشتم اونجا زندگی کنم. یادمه نامزد که بودیم همسرم با پدرش برای شراکت صحبت میکردن که طبقه دوم خونشون رو بسازن برای ما. دقیقا تو همین محله ای که الان ساکن ایم و منم که همیشه تصویر سازیم قوی هست فکر میکردم چطوری صبحا تو بالکن خونه با سر و صدا ورزش کنم که طبقه پایینی ها اذیت نشن؟ جمعه که تو بالکن صبحانه میخوردیم همسری کش های ورزش رو تو بالکن نصب کردن و من دقیقا همون روز فورا یادم اومد. سر خیابونمون تپه ای هست که دوران نامزدی اونجا مینشستیم و چند متر جا میخواستیم واسه شروع زندگیمون حتی شده اجاره و حالا همونجا یه خونه دارم. این خونه رو دوست دارم نه اینکه آرزوم بوده چون دنجه یک طبقس نزدیکه و به شدت ارومه و از همه مهمتر شمالیه. این روزا حس میکنم حکم آبنبات رو برام بازی میکنه خیلی باهاش دلخوشم ولی مدت هاست آرزوهای من عوض شده اند. باید بیشتر مواظب شیرینی تموم شدنی این آرزوهای کهنه باشم.
شازده دوره ب موسیقی رو که تموم کرد یه جشن گرفتن و قرار بود با بقیه بچه ها که تو سازهای مختلف از همون اموزشگاه فارغ میشدن کنسرت داشته باشن. چند جلسه تمرین گروهی داشتن که شازده ما حالش بد بود بابت آنفولانزا ولی تمرینا رو شرکت کرد. سه تا آهنگ گروهی زدن و یه تک نوازی داشت و آخر سر هم یه لوح تقدیر گرفت که اولین لوحش بود. خب الان که نوشتم یادم اومد که چهارمین بود. شازده و فسقلی کلاس های لگو رو هم میرن و الان ترم چهارم هستن و برای سه ترم قبلی سه تا لوح و کارنامه و گواهی دارن. سعی میکنم مرتب براشون نگه دارم. فسقلی لگو رو خیلی دوست داره و واقعا چیزای خیلی عجیبی هم باهاشون درست میکنه که من اصلن به عقلم نمیرسه میتونستم مثلا این مدلی درست کنم. یحتمل از ترم بعد دیگه شازده رو نفرستم چون هیچ علاقه ای درش در این مورد ندیدم. دوست دارم طبق علایقشون پیش برن. مثلا به موسیقی علاقه داره و الان با مربی جدیدش سرعت کلاس هاش هم رفته بالا و حتی گاهی کتابو میزاره جلوش و جلو جلو جای نت های جدید رو پیدا میکنه و آهنگهایی که با ب بلد بود بزنه رو خودجوش تمرین میکنه. با شروع پیش دبستانیش هم علاقه وافری به مداد و نقاشی و کتاب پیدا کرده و نگرانی منو رفع کرد که اگه بره مدرسه چیکار میخواد بکنه چون اصلا مداد دستش نمی گرفت. دیگه جمله ها رو هم کامل میخونه و امیدوارم تو کلاس اول خسته کننده نباشه مباحث براش. کلا عاشق اینه که زبانها رو بلد باشه و بخونه و خودم فک میکنم یه دلیل این که موسیقی رو خوب پیش میره همینه که دوست داره نت ها رو بخونه و به صدا تبدیلشون کنه. همکلاسی هاش فعلا از روی نت ها نمی تونن بخونن و نت ها رو براشون انگلیسی مینویسن.
دو روز پیش با هم خونه موندیم و با گوشی من یک سافت بازی کرد ازش خواستم بزاره کنار ناراحت شد و با اخم میگفت زنگ میزنم پلیس چون شما منو ناراحت کردین!!!
پسرا هر دو آنفولانزا گرفتن و با اینکه سخت بود بالاخره گذشت ولی دو هفته بعدش شازده گوش درد شد خیلی وحشتناک و تا الان در این یک هفته سه مرتبه دکتر رفته. مطب دکترا هم واقعا شلوغه و با زور ماسک و روسری مثلا سعی میکردم حداقل ویروس جدید نگیره. دیروز که شازده موند خونه مامان و منم از اداره رفتم اونجا و تا بخوام وقت دکتر بگیرم و بریم دکتر و داروها رو بگیریم شد ۱۰ شب برگشتیم خونه خود بچه واقعا خسته شده بود منم که یکراست رفتم دوش گرفتم و تصمیم گرفتم فرداش رو بمونم خونه. صبح فسقلی رو بردم مهد و برگشتم و بعد یه صبونه اساسی دوتایی با شازده گرفتیم خوابیدم تلفن ها رو سایلنت کرده بودم که راحت باشم بیدار که شدم ساعت ۱۲ ظهر بود و واقعا خواب بهم چسبید احساس میکردم یک عمره خواب مستمر نداشتم بس که این چند وقته بچه ها همش شب بیدار شده بودن. ظهرم که رفتم دنبال فسقلی دیدم با تب داره میاد. عصر هر دو رو بردم دکترشون. و بازم تا شب اسیر دکتر و داروخانه شدیم و وقتی رسیدیم خونه احساس می کردم تو امن ترین جای دنیام. فردا هم نمیرم و می مونم پیش پسرا. اونا واجب تر از هر واجبی هستن و باید حسابی بهشون برسم که بهتر شن.
حالم این روزا خوبه. برای چیزایی که تو ذهنمه خودکشی نمی کنم برنامه های عجیب غریب نمیریزم و برای هر چیزی به اندازه خودش وقت و بها میدم.
کلاس موسیقی شازده رو عوض کردم و چقد فکرم درگیرش بود که نکنه معلم جدیدش اونطور که باید نباشه!! هر طور بود پسر ما رو جذب کرد و منم روش تدریسشونو پسندیدم. سرعت کلاس هم خیلی بالاتر از کلاس قبلیشه و به زودی میرسه به شروع پیانو که عشقشه و عشقمه
از صبح دلی دلی تست لیسینینگ میزدم که همیشه برام مرگ بود خیلی برام سخته بشینم پاش و هی ازش فرار میکنم . همین تیکه تیکه کردن تست و دلی دلی زدنش باعث شد جذبش بشم و چهار تا تست زدم خودش رکوردی بود تو لاک پشتی تست زدن لیسینینگم.
شازده جمعه ها کلاس خصوصی موسیقی میره و مربیش انقدر بهش لطف داره که شنبه ها هم گفته بیاد کلاس عمومی که تو جو شاد بچه ها باشه. بچه های کلاس عمومی ترم سوم هستن و شازده فقط سه جلسه رفته منتها وسط تمریناتش نت های کلاس گروهی رو هم استادش یاد میده که تو جمع بچه ها بزنه. دیروز تو کلاس خصوصی بهم میگفت شازده خیلی استعداد داره و گیراییش نسبت به بچه هایی که تا حالا باهاش کلاس داشتن بهتره و خیلی خوب پیشرفت کرده و با همین سه جلسه به سطح کلاس گروهی رسیده و گفت جلسه بعد باید براش جایزه بگیرم و حتی علاقه شازده رو هم پرسید که جایزه مناسب بگیره. بعدشم ازم پرسید تو بچگی چطوری باهاش کردیم. حالا حرفاش درسته یا نه و یا از روی لطفه موضوع اینه تاثیر خیلی بالایی روی من و نگاهم رو بچم داشت. کلمه ها رو از هم دریغ نکنیم. برعکسشم بارها شنیدم و تاثیری که واقعا رو حالم داشته داغونم کرده.
شازده شش سالشه و این سالها به سرعت برق و باد گذشتن و چشم ببندم پنج سال بعدم با سرعت بیشتر میگذره و ممکنه به سنی برسه که مشغول روزمرگی هاش بشه. دلم نمی خواد سالهای طلایی زندگیش رو هدر بدم. و هواسم هست که همشم با فان براش بگذره. بهترین لحظاتشو تو کلاس موسیقیشه.
تو مهد بچه ها یه ورکشاپ برای والدین گذاشتن. جلسه اول رو من تنها رفتم و همسری شیفت بودن. برای اینکه جلسه دوم باشن ۲۴ ساعت کامل شیفت رفتن. منتها امروز تو مهد گفتن که جلسه این هفته بابت شب یلدا تعطیله. از صبح هم هر سری کار با همسر داشتم گوشیش رو سایلنت رود. صبح هم یک دوره آموزشی آبکی به معنای واقعی داشتم که وسطاش مجبور بودم خودم به مدیرم محتوای جلسه فردا رو آموزش بدم و چند تا هم ارباب رجوع راه بندازم. بعدشم که کلا تو سایتا گشتم و تلفن زدم بابت خرید پیانو و از طرفی پیام نه چندان خوشایند از یکی از عزیزانم گرفتم که انتظار نداشتم و برای خوب کردن حالم یه ساعتی تلفنی با خواهرم حرف زدم. همه اینها چیزهایی بودن که واقعا منو خسته میکنن.
عصر همسری گفت میخواد بچه ها رو شب ببره استخر. وقتی رسید خونه کلی زمان برد مایوی فسقل رو پیدا کنن. وقتی رفتن یه کم واسه خودم زبان خوندم و به جای چایی دوغ خوردم. داشت خوابم میبرد و خوشحال از اینکه قبل اومدن بچه ها میخوابم. چون صبح ساعت ۳ باید بیدار میشدم و راهی ماموریت میشدم. من آدم بیرون از خونه موندن نیستم و روزای ماموریت همیشه به فنا میرم میخواستم با خوابیدنم انرژی جمع کنم. چشمام که گرم شد صدای فسقل اومد و پشت بندش صدای همسری که چرا خوابی و ال و بل. از اینکه می دونستم دقیقا میدونه من چقدر خوابم حساسه و این رفتار رو داشت کفری شدم. خودمو جمع و جور کردم اومدم بیرون سلام دادم. بچه هایی که ساعت نه و نیم دیگه خوابیدن داشتن ساعت یازده و نیم بستنی میخورن و از بی کلافگی خواب غر میزدن. بعدشم همسر غر میزد که چرا دارین غر میزنین و این سیکل هی تکرار میشد. ساعت ۱۲ هستش و من فک میکنم باید الان تو خواب می بودم و آستانه تحملم با داد همسری به فنا رفت و توپیدم به شازده. در عرض چند مین پشیمون شدم. آوردمش سالن نشستیم و گفتم هر وقت دیدی چشات خستس بگو بریم تختت. دیگه آب از سرمن گذشته چه یک وجب چه صد وجب. خواب من به شدت حساس و گنده. نشون به اون نشون که الان ساهت ۱ شبه همسری و بچه ها تو ۷واب نازن و من هنوز بیدارم ولی به شدت از بی خوابی منگ و کلافه ام. و ساعت ۳ راهی جاده میشم و تا شب ساعت ۱۲ به زور برسم خونه.
کاش درک رو فقط شعار نمیدادیم.
چند روزی هست که همسری شبا بچه ها رو میبرن استخر و اونا واقعا واقعا خوش بحالشون میشه بسکه عاشق آبن. تا الان که چند جلسه رفتن تو نبودنشون من اصلا نمی دونستم اول کدوم کار رو انجام بدم و همشم مشغول دلگرمی های خودم میشدم. دیشب چند مین مونده به اومدنشون میز پذیرایی رو چیدم که یه کم دور هم بشینیم. فسقلی گفت مهمون داریم؟ گفتم نه برای ما اماده کردم.جواب داد: مامان شما چقدر مهربونی که اینا رو برای ما آماده کردی.
شبم کتابای جدیدی که از کتابخونه مهدشون گرفته بودن رو براشون خوندم و تا صبح خوابیدیم. امروز جمعه هست و یه تایمی بیدار شدم که آشپزخونه پر از نوره. با اینکه پرده کشیده هستش. پرده های سالن رو میزنم کنار و غرق میشم تو این نور و تو این سکوت خونه که بابت دیر خوابیدن شب قبل بچه هاست.
خونه پر از روی عشق و آرامشه. خود خود معنای زندگیه
من یک تغییری که کرده ام و مثبت است این است که راحت حرف میزنم. وقتی غمگینم. وقتی مشکلی هست راحت راجع بهش حرف میزنم. دیشب که پست را گذاشتم رفتم اتاق خواب پیش همسری و بیدار شدن. حرف زدیم حرف زدیم و بیدار ماندیم گرسنه شدیم میوه خوردیم و ساعت شد ۳ یک عدد هم نان تست در روغن زیتون سرخ کردیم و خوردیم و راهی جاده شدم.
میشود گفت با وجود اینکه ماموریت فشرده بود و یکسره تا ساعت ۵ عصر در جلسه بودم مثل همیشه خسته کننده نبود. مسیر رفت که دایما خوابم میبرد ولی خوابش مستمر نبود. در برگشت هم یک ربعی خوابیدم و وسط اتوبان نزدیکی قزوین به کافه لمیز رفتیم که دکور قشنگی داشت و باقی مسیر هم زیاد نفهمیدم. رسیدم خانه استقبال گرم خستگی را از تنم به در کرد. همسری شروع به جارو کشیدن کرد منم گردگیری و در عرص نیم ساعت خونه هم دسته گل شد و یه خواب راحت و عمیق را تا خود صبح تجربه کردم انقدر سرحال شدم که صبح چندتا کار بانکی را انجام دادم و بعدش رفتم سر کار.
من مدت هاست اخبار گوش نمیدم. مدت هاست پیگیر ت نیستم و ذره ای برایم اهمیت نداشت که این جاهطلبان نادان چطور مردم رو به بازی میگیرند. در طول هفته گذشته فقط اخبار گوش دادیم و سردرد گرفتیم. اخبار گوش دادیم و حالت تهوع گرفتیم. اخبار گوش دادیم و پژمردیم. و در کل این یک هفته شونصدهزار بار استراتژیهای مختلف ادامه زندگیمان رو بررسی کردیم و خسته شدیم از این همه آه حالا چه میشود حالا چیکارمان میکنند
روز چهارشنبه صبح خبر نهایی را شنیدم وقتی اخبار موشک ها را خواندم واقعا بغضی که در گلویم بود داشت خفه ام میکرد. فقط به فکر بچه ها بودم به فکر همه بچه ها!!! تا ظهر هیچ چیزی نتونستم بخورم حالت تهوع و دلشوره و سردرد و افت فشار و همه همه یقه ام را گرفت که بس است این همه ترس این همه تحقیر این همه له شدن تصمیم نهایی را گرفته ام و اینجا مینویسم که اون حس آخر هیچی و پوچی همیشه یادم بمونه و از این تصمیم دست نکشم. سخت است انجامش ولی قطعا به سختی همه سالهای آتی که قرار است تنم بدنم روانم بلرزد نیست.
ظهر هم خبر سقوط هواپیما که واقعا دردناک بود
و شب هم بفهمم مثل همه این سالها باز هم بازیچه این جاهطلبان نادان شدیم و گول خوردیم.
ولی می ارزید که گول بخورم می ارزید که یکباره این دندان لق را بکنم برود پی کارش
امروز را یادت باش و در طی دو سال آتی هر بار کم آوردی برگرد این پست را بخوان و مثل آدم به راهت ادامه بده و خیالت نباشد به کجای این خاک ریشه داشتی
درباره این سایت